بازی آنلاین کتک کاری
بازی آنلاین کتک کاری
بازی آنلاین جابه جایی مکعب
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست،همه دریاها از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت، مکش دریا به خون، پروا کن ای دوست
مکش دریا به خون، پروا کن ای دوست
بازی آنلاین پرندگان خشمگین
دانلود رمان عاشقانه نفس من برای موبایل با نسخه های پرنیان و اندرویید و آیفون
نام کتاب : نفس من
حجم کتاب : 204 کیلوبایت (پرنیان) و 140 کیلوبایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پرنیان ، اندروید ، epub
خلاصه داستان :
با اضافه شدن “نفس” در سن ۴ سالگی به خانواده “شکوهی”، زندگی “امین” دستخوش تغییراتی بزرگ می شود.او با اینکه فقط ۸ سال دارد اما برعکس برادر بزرگ خود اسحاق و پدر و مادرش باباحاجی و مامان مونس که از سر وظیفه یا اجبار و یا هر حس دیگری این دختر کوچولو را در جمع خود می پذیرند، او را به عنوان عضوی واقعی می پذیرد اما این پایان کار نیست.در گذر سالها آن دو نیز بزرگ و بزرگتر می شوند و رابطه بیش از حد صمیمی شان سبب می شود که همه با حساسیت آن دو را زیر نظر بگیرند اما…
رابطه واقعی آنها چیست؟ آیا هنوز یکدیگر را همان طور که خودشان می گویند به عنوان خواهر و برادر می بینند یا آنگونه که دیگران فکر می کنند و سعی درجلوگیری از آن دارند این ارتباط به چیزی فراتر از این پیوند تبدیل شده است؟به خصوص حالا که هر دو با فرد دیگری ازدواج هم کرده اند…نفس با هم دانشگاهی خود سینا و امین با دختر شریک پدرش نیلو… اما مشکلات زندگی مشترک شان این احتمال را پیش آورده که راه طلاق را در پیش بگیرند…….
این لحظه های تمام نشدنی
برایم سخت میگذرند…
نبضم کند میزند…
قلبم تیر میکشد…
دارم صدای خورد شدن احساس پاکم را …
به کسی که تنهات گذاشت بگو این تو بودی که باختی نه من !
من کسی رو از دَست دادم که دوستم نَداشت . . . !
اما تو کسی رو از دست دادی که عاشِقِت بود . . .
...
...
تنهایی را دوست دارم ، بی دعوت می آید ، بی منت می ماند و بی خبر نمیرود . . .
...
...
میخواهم همه بدانند این آدم ها که به خیال خود با من اند !
خود مفهوم تنهایی من هستند . . .
نگاهم رو به سمت تو، شبم آیینه ی ماهه
دارم نزدیکتر میشم، یه کم تا آسمون راهه
به دستای نیاز من، نگاهی کن از اون بالا
. . .
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: عجب بد شانسیای آوردی.
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانهی پیرمرد بازگشت.
تعداد صفحات : 8
یـه جـایی هـم هسـت تـو زنـدگی
بعـد از کلــی دویــدن
یهـو مـی ایستــی !!
سـرتـو مینــدازی پـائیـن و آروم میگـی :
خدایــا …
دیگــه زورم نمیــرسـه !!
هـَر روز ، פֿــطـ פֿــَطــے هـآیـَمـ ، بــے مَعـنــے تـَر اَز כیـروز مــے شـَونـכ .. !
جـُز פֿــوכمــ ، هـَر ڪـے بـפֿــوـآنـכ ، פֿــنـכـہ اَشــ مــے گیـرَכ .. !
اَمـآ ...
مـَטּ هَـر ڪَـلمــہ رـآ بـآ بـُغضــ رـآهــے ِ ڪـآغَـذ مــے ڪـنَمــ .. !